مصاحبه اختصاصی اسلام آباد خبر با برادر شهید/

قول پاسداری یک بسیجی به امام زمان(عج)

کد خبر: 41571
|
01:56 - 1392/05/05
نسخه چاپی
قول پاسداری یک بسیجی به امام زمان(عج)
شهید علیرضا زمانی ، میر میدان های نبرد حق علیه باطل و یکی از ابوالفضل های زمان برای حسین زمان ، خمینی بت شکن بود که در نبردی به یادماندنی و جانانه در عملیات مرصاد در شهر خود اسلام آباد غرب ، شربت شیرین شهادت را عاشقانه و عارفانه نوشید.

به مناسبت فرارسیدن سالروز عملیات غرورآفرین و منافق شکن مرصاد ، تصمیم گرفتیم که در رابطه با یکی از شهدای والامقام و شاخص شهرستان اسلام آبادغرب که در طول 8 سال نبرد تحمیلی استکبار جهانی علیه ایران اسلامی جانانه از وطنش دفاع کرد مطلبی تهیه نماییم به امید آنکه این موضوع آغاز گر شناساندن شهدای این دیار به نسل چهارم انقلاب باشد ، شهدای والامقامی که امروزحتیدر میان مردم شهر خویش نیز گمنام هستند.

در این مجال به سراغ  برادر سردار شهید علیرضا زمانی فرمانده گروهان نصر گردان حمزه سیدالشهدا رفتیم که در عملیات مرصاد در نبردی جانانه عاقبت شربت شیرین شهادت را به دست مردمانی که خون آنها بسی از خون سربازان رژیم بعث کثیف تر بود(منافقین)،  چشیدند به همانگونه که خود قبل از شهادت بیان نمود که من بدست افرادی کشته خواهم شد که خونشان کثیف تر از خون عراقی هاست.

در زیر متن گفتگوی شاهمراد زمانی اخوی بزرگ شهید علیرضا زمانی را با اسلام آباد خبر خواهید خواند.


لوح تقدیر و مدال اهدا شده به خانواده شهید زمانی در سال 1389 توسط اداره کل تربیت بدنی کرمانشاه

 

وقتیکه برادر شهید زمانی بر سر مزار آن شهید بزرگوار آمد  با بغضی در گلو فاتحه میفرستادند و نگاهشان نگاه یادآوری خاطرات سالهای نه چندان دور از بودن با برادر شهیدشان بود. عمق نگاه و اشک حلقه بسته در چشمان شان حکایت از درد و رنجی بود که ناشی از فراغ مردی از مردان روح الله و برادری همچون ابوالفضل همیشه علمدار بود.

ابتدا به ساکن قصد آن داشتیم که سوالات را پشت سر هم بپرسیم و آقای زمانی پاسخ دهند اما به دلیل تسلط ایشان بر سخن و بیان خوبشان در بسیاری از مراحل مصاحبه ترجیح دادیم که ایشان خود سیر قضایا را توضیح دهند و تنها در جاهایی که مطالب مبهم میشد( مانند اسم همرزمان و...) یا برخی ناگفته ها که باید پرسیده میشد ما از ایشان سوال کردیم.


 

شهید زمانی و برادرش دوباره در کنار هم

 

اسلام آباد خبر: با تشکر از وقتیکه به ما دادید آقای زمانی ، لطفاً از خانواده و نوع زندگی خودتان و سپس از  زمان تولد تا لحظه شهادت برادرتان علیرضا زمانی ، توضیحاتی را ارایه دهید ؟

ما ساکن ایوان غرب بودیم و زندگی عشایری داشتیم، پدرم چون آدم مذهبی بود و اعتقاد راسخی به ائمه اطهار (ع) داشت برای فرزند جدیدش نام علیرضا را انتخاب کرد.علیرضا در سال 1347 به دنیا آمد وتا چندین سال در ایوان غرب بودیم تا اینکهدر سال 56 از ایوان غرب هجرت کردیم و روانه اسلام آباد شدیم ، شهید علیرضا در مدرسه سرلشکر طاهری سابق واقع در پل زنگنه تحصیل میکرد.

ایشان از اول بچه غیرتی بود

بیادم دارم که در اوایل انقلاب  ، در همین خیابان املاک از چهارراه شهرستانی به سمت میدان امام(ره) فعلیما جلوی جمعیت تظاهرکننده انقلابی بودیم و با جمعیت  معترضین تظاهرکننده علیه رژیم ستمشاهی به سمت میدان امام آمدیم . شهید علیرضا در سن نوجوانی بود و همراه دیگر برادرم( مرحوم نظر زمانی که بر اثر سانحه تصادف به رحمت ایزدی رفتند)که با او یکسال فاصله سنی داشت در حال حرکت  در درب گاراژ "علی مددی" روبروی بانک ملی ، بودند ، کنار گاراژ نرده کشی بود ، وقتی که شهربانیبا گاز اشک آور و تیراندازی هوایی و.... مردم را از صحنه متفرق می کردودر هیاهوی جمعیت بنده شهید علیرضا و دیگر برادرم را فراموش کردم و در بین جمعیت آنها را گم کردم و بدلیل ازدجام جمعیت . آشنائی کم با محیط شهر دلهره ای مرا فرا گرفت. در همین حال و احوال بودم که متوجه شدم شهید علیرضا و برادرم  بهمراه  بچه های هم سن و سال خودشان و همشاگردی هایشان نرده ها را با شمارش یک و دو و سه یا علی مدد، از سر راه برمیدارند تا مسن های جمعیت مانند پیرزن ها بتوانند راحت تر از موانع رد شوند.... ایشان از اول بچه غیرتی بود.

 

حضور در پایگاه حزب اله و شکل گیری شخصیتی شهید زمانی

با پیروزی انقلاب شهید زمانی بهمراه شهید روندی و چند نفر دیگر از دوستانشان وارد  پایگاه بسیج حزب اله شدند وشخصیتاصلی شهید زمانی در همین دوران شکل گرفت.

اسلام آباد خبر : ایشان در آن زمان چند ساله بودند  ؟ شهید زمانی نماز رو از چه زمانی شروع کرد و تکالیف شرعی خوش رو از کی انجام می داد  ؟

ایشان از همون اول راهنمایی جز بچه های نمازخوان بود ، و در آن زمان در سنین نوجوانی به سر می بردند.

 

رفته رنگ بخره !

بعد از اینکه جنگ شروع شد پایگاه حزب اله از طبقه فوقانی داروخانه عزیزی  به مسجد امیرالمومنین علیه السلاممنتقل شدو بعد حتی بچه ها با هم پول گذاشتند وسایلی مثل رنگ خریدند و پایگاه رو رنگ آمیزی میکردند ، یک بار که مندنبالشهید علیرضارفتم ،دیدم یکسری وسایل روی گوششونگذاشتندو دارند رنگ میزنن و با دیدن من که جوان بودم و مقداری سبیل داشتم جا خوردند از من پرسیدند کهآقاچه میخواهید؟ گفتم که با علیرضا کار دارم که  شهید روندی گفت رفته رنگ بخره.

31 شهریور 59

جنگ که  شروع شد هواپیماهای عراقی در سطح خیلی پایینی آمدند شهر را بمباران کردند و این در حالی بود که خیلی از مردم قبل بمباران برای اونا دست تکان میدادند چونکه کسی جنگی ندیده بود و کسی فکر نمیکرد جنگی دربگیره و فکر میکردند که هواپیماهای خودی هستند. البته اون موقع مسئولین زیاد چیزی نگفتند فقط هشدار دادند که خیابان ها را خلوت کنید.

تو خیابان با آژیر کشیدن آمبولانس ها و حرکت جمعیت من برای دومین مرتبه علیرضا را گم کردم. شب شد و علیرضا برنگشت ، پدرم یقه پیراهنم رو  گرفت و گفت علیرضا را چه کردی؟ منم گفتم حاجی اینطور شده و من نمی دونم کجاست. مادرم گریه کنان به پدرم اضافه شد و خلاصه هر دو نفرشان می پرسیدند علیرضا چه شد ،کجا رفت ؟ نکنه زیر بمباران کشته شده ؟ و از این دسته سوالاتمنم گفتم با چند تا از دوستاش که بیشتر از من با اونها عیاق بوده همراه شده بود و تو شلوغی گمش کردم. تو همین اوضاع که من جوابی دیگه ای نداشتم ، یک مرتبه علیرضا با قیافه خون آلود و لباس های غرق خونپیداش شد.   مادرم دست به صورتش گذاشت و گفت مادر چه شده ؟ علیرضا هم مادرم رو در آغوش کشید گفت: مادرم من زخمی نشدمبا بچه ها رفتیم اون مجروحینی که زیر آوار ماندند رو درآوردیم و بردیم بیمارستان و خون اون مجروحین رو لباس های من هست و خشک شده است.

از اینجا به بعد شهید علیرضا یک مقدار شخصیت بسیجی به خودش گرفت  و شجاعتش بیشتر شد و بیشتر وارد وادی انقلاب شد.

غلام و کنیز حاجی شعبانلو

علیرضا جزو اعضای انجمن اسلامی دبیرستان شهید صدوقی هم شده بود و درس و مشقش خوب بود و بیشتر اوقات در پایگاه بودد تا اینکه شد سال 64  رسما به جبههرفت.

بعد از اینکه مدتی در جبهه بود یکی از دوستان به من گفت که علیرضا در حین آموزش در تنگه کنش مجروح شده و الان بیمارستان امام حسین علیه السلام بستریه و شما به یک نحوی به پدرتان بگوئید که بچه ها میخواهندبه جبههاعزام بشن (پدر شهید زمانی را به بهانه میخواستند بدون ترسیدن و هول شدن ببرند دیدن شهید زمانی) و نزد علیرضا بروید شاید ایشان را آوردید تا درس شان را بخوانند و درسشان را ناقص نگذارند. رفتم پدرم را دیدم و ایشان را قانع کردم و گفتم یکی از بچه ها ( شهید محسن مظفری) گفته میخوان ما رو اعزام مان بکنند به جبهه و پدرم گفت من میدونستم این سید بزرگوار سید رضوی اینقدر تو گوش ش خوند که دیگه حرف من تو گوشش نمیره ولی باهات میام اما می دونم که علیرضا حرف من رو گوش نمی ده.

به تنگه کنش رفتیم ، دوستان شهید زمانی به  استقبال ما آمدن و داخل یک چادری ما رو اسکان دادند ، بچه ها یک شخصی را معرفی کردند و گفتند ایشان حاج عزت اله شعبانلو هستند فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا که اغلب بدنه گردان از  بچه های اسلام آباد غرب تشکیل شده بود.

پدرم گفت که خوب آقای شعبانلو علیرضا کجاست؟ گفت پدر با بچه ها رفتن جایی و الان برمیگردن و یک جوری با پدرم کلنجار میرفت وبا تبسم و خندهمیخواست حالیش کنهکه چی شده، ولی پدرم به شدت عصبانی شده بود تا اینکه یک ماشین تویوتا آمد و چند تا از نیروهای بسیجی  16 و 17 ساله پیاده شدن و علیرضا رو باندپیچی شده پایینآوردند!

پدرم یهو گفت این علیرضاست ؟ گفتم آره پدر.

یهو پدرم به حاجی شعبانلو گفت : شما زن نداری؟ بچه نداری؟ کار نداری؟ آمدی بچه مردم را اینجوری به کشتن میدی؟(  برادر شهید زمانیبا خنده میگوید)

شهید شعبانلو گفت : چرا پدر من شغل دارم ، زن و بچه ام دارم . شغل اصلی من خیاطی است،خیاطی را رها کردم و زن وبچه ام را سپردم به خدا و اتفاقا "یک کنیزت دارم و یک غلامت"( دقیقا این واژه را به کار برد )

حالا هم آمدیم به ندای امام لبیک گفتیم و بسیجی شدیم. بعد این مناظره شهید شعبانلو با مرحوم پدرم که خیلی دیدنی بود و بچه های  بسیجیدور و بر، می خندیدند و شلوغ میکردند !

خلاصه اینکه شهید علیرضا تو بحث مجروح شدن و گلوله خوردن ترسش ریخت .

 

قول پاسداری یک بسیجی به امام زمان (عج)

 

 

به هرحال علیرضا رو منزل آوردبم تا اینکه خوب شد ، پدرمم که علیرضا بچه کوچیکش بود و براش هزار و یک آرزو داشت قصد داشت علیرضا رو روانه مدرسه بکنه کهیک روز که من منزل نبودم مرحوم پدرم و مادرم قرآنی جلوی دست شهید علیرضا میزارن و پدرم میگه تو رو به حق این قرآن ، توی تابستان وقت کردی به جبهه برو ، ولی تو  الان به خاطرش درس و مشقت رو از رها کردی، من به خاطر شماها همه چیزم را رها کردم و به اسلام آباد اومدم تا اینجا شما درس بخوانید، فردا نگن که این بچه هاش به هیچ جایی نرسیدند.

این وقت شهید علیرضا گریه ش درمیاد و میگه به خدا قسم پدر به این قرآن من نخواستم اسرار درونیم را به شما بگم ولی پدر جان به این قرآن قسم که من امام زمان را در خواب دیدم و به آقا قول دادم:

که تا پای جان در خدمت دین خدا باشم و به ندای فرزند زهرا امام خمینی لبیک بگم.

 

اگر قصد داشته باشین مانع از این تفکر و عمل من بشید ، من راهش رو پیدا کردم و ممکنه برم لبنان و شهید بشم و جنازه من هم دست شما نرسه و اینجا بود که پدر و مادرم عقب نشینی کردند.

بعد این جریانات پدر و مادرم من را  در جریان گذاشتند و گفتند موضوع از این قراره که منم گفتم به خدا بسپاریدش.

زمانیکه علیرضا دوباره به جبهه رفت و از زیر قرآن ردش کردند و پدرم گفت خدایا من علیرضا را به تو و آقام امام زمان سپردم.

در ایام عید بود که علیرضا برا بار دوم و بخاطر اینکه تو منطقه از موتور زمین میخوره مجروح شد.

مدتی که از علیرضا خبری نشد من رفتم کردستان و یک شبانه روز در دژبانی منطقه بودم و مجاز نبودم جلوتر از اون برم نهایتا من یک نامه نوشتم و دادم به مسئول دژبانی و گفتم بدید به علیرضا زمانی  و داخل نامه نوشته بودم که داداش من یک شب آمدم و اینجا بودم و به خاطر شما آمدم ،مادر و پدرم منو به خاطر شما بیرون کردند ! ،هرکجا هستی این نامه را خواندی حتما بیا یک سری بزن به پدر و مادرم به شدت نگران حال شما هستند.

بعد این نامه ،ایشان آمدند ، علیرضا خیلی قوی تر شده بود ، جوانه های ریش  روی صورتشروئیده بودو این گذشت تا عملیات نصر هفت که برای بار سوم مجروح شد.

دراین عملیات ایشان معاون گروهان نصر بود که شهید روندی فرماندهیش رو بر عهده داشت. در این عملیات شهید روندی به شهادت رسید و ایشان نیز به شدت زخمی شد.

 

به خواهران پرستار  اجازه رسیدگی نداده بود

 

شهید زمانی در حلبچه

 

وقتی که مجروح شده بود من و یکی ار بستگان رفتیم دنبالش و گفتن منتقل شده به بیمارستان امام حسین(ع) و در بیمارستان امام حسین(ع) هم گفتن اعزام شده به تبریز ودر بیمارستان امام خمینی تبریز و در بخشی که افراد معلول  قرار دارند بستری است.

به تبریز رفتیم و تبریز ما رو ارجاع داد به تهران و قرار شد که به قسمت اطلاعات فرودگاه مهر آباد بریم کهبه قسمت مزبور در فرودگاه مهر آباد مراجعه کردیم و  آنها هم سریع اعلام کردند که بله ما این بسیجی با این مشخصات را  به بیمارستان 15 خرداد انتقال دادیم و آدرس بیمارستان رو ازشون گرفتیم، بعدش هم به بیمارستان 15 خرداد رفتیم  تا علیرضا رو  پیدا کنیم.

هر چند که من سواد داشتم ولی وقتی وارد بیمارستان شدم اینقدر که پریشان خاطر بودم اشتباها وارد بخش زنان شدم چون حواسم به تابلوهای راهنما نبود و یک مرتبه  دیدم پرستاران و ...همه داد و بیداد که آقا مگر شما سواد نداری؟ گفتم چطور؟ گفتند اینجا بخش زنان هست. منم خیس عرق شدم و آمدم بیرون و پرسیدم بخش جراحی مردان کجاست؟ خانم ها هم با همان حالت عصبی جواب دادند گفتند فلان جا.

با یک حالت نگرانی خاصی رفتم و داخل بخش رو گشتم.

در همین موقع که من داخل بخش در حال جستجو علیرضا بودم و از اتاقی که وی در اون بستری بود رد شدم  ایشان مرا از پشت شیشه می بیند.

علیرضا هم با همان وضعیت  کنار درب اتاق می ایستد و منتظر برگشت من میشود، من که برگشتم با آن سیمای نورانی سلام کرد و گفت داداش ببخشید ، که برای لخظاتی در آغوش یکدیگر گریه کردیم.

بعد این که وارد اتاق شدم دیدم یک جوانی داخل اتاق هست که سنش کمتر از علیرضا است ، بعد مدتی گپ و گفت علیرضا گفت داداش از این برادر بسیجی تشکر کن که ایشان پرستار من است. من تعجب کردم که توی این بیمارستان پر از پرستار چرا ایشان پرستاری میکنه؟ گفتم چطور؟ بعد این برادر بسیجی گفت ، چون آقا علیرضا اجازه نمیدن خواهران پرستار ازشان مراقبت کنند و بانداژ عوض کنند از مرکز تیپ من را اعزام کردند و من پرستار ویژه ایشان هستم.

پس از اینکه علیرضا سلامتی رو مجدداً بدست آورد ایشان به عنوان فرمانده گروهان نصر به جای شهید روندی که در همان عملیات نصر 7 شهید شدند منصوب شد.

نافله شب در سوز و سرمای کوههای سربه فلک کشیده

بعدها با عملیات والفجر 10 که در زمستان و در مناطق پوشیده از برف کردستان انجام میشد ایشان به عنوان فرمانده گروهان انجام وظیفه می کرد.

در این ماموریت پدافندی که در آن سرمای سر به فلک کشیده کوههای کردستان انجام شد آقای میرزائی یکی از همرزمان شهید علیرضا نقل می کرد کهدر آن کوههای پوشیده از برف با بادهای شدید ، من نیم ساعت قبل از اذان صبح به این فکر افتادم که با شهید زمانی نماز صبح را اقامه کنیم. من آرام آرام از کوه بالا میرفتم ( کوهی که پدافند آن برعهده گروهان بود)،دیدم ایشان پالتوشان را درآوردند و پهن کرده و مشغول نافله ی شب هستند و نماز شب میخواندند و منم حیفم می آمد که نمازشان را که با خلوص با خدا ارتباط برقرار کرده بودند قطع کنم. علیرضا در قنوتش از ترس خدا  هق هق گریه میکرد و این در حالی بود که  باد زمستانی شدیدی می وزید  ولی ایشان ایستاده بودند و گریه میکردند.


اسلام آباد خبر: منشا عظمت شهید علیرضا چیست؟

 

باید گفت منشا این قضیه قلب پاک این جوان نورس، خداتربیت کرده ،نان کشاورزی خورده و نان حلال خورده ای بود که تمام کرامات پرورگار باورش شده بود و در عمل تسلیم محض خدا بود و آن ایمانی  خاصی که به ائمه اطهار داشت سرچشمه بزرگی این شهید است.

 

اسلام آباد خبر: به کدام یک از ائمه بیشتر علاقه داشت ؟

بیشتر به امام رضا و امام زمان علیه السلام توسل می کرد و  هر وقت فرصتی میشد مرخصی میگرفت به مرقد امام رضامیرفتو حتی زمان شروع عملیات مرصاد هم ایشان در مشهد بودند که زنگ می زنند و بر می گردند به منطقه عملیاتی مرصاد و شهید میشوند.

 

حافظ اسرار

 

شهید علیرضا شخصیتی داشت که رازش در درونش نهفته بود ، و رازش را  برای هرکسی نمی گفت.

 

 

رشد شهید در جبهه

شهید زمانی فوتبالیست بود و در زمان جبهه هم وارد هنرهای رزمی شد. یعد مدتی که به منزل آمدعلیرضا برای خودش مردی شده بود و قیافه ای ورزشکارانه و خوش تیپ و خوش سیما داشت. آن وقت قد ایشان بلند و قد من هم کوتاه ( اتفاقا من زمان شاه به خاطر همین کوتاهی قد معاف شدم) وقتی ایشان آمد من به او گفتم همون  پایینپله باش و منم بالای پله رفتم تا بتوانم راحت بغلش کنم ! وقتی بغلش گرفتم ، ماهیچه های شونش خیلی ورزیده شده بود، من همونجا برا سلامتیش صلوات فرستادم.

 پدرم با دیدنش حسابی با ایشان شوخی میکرد،بعد اینکه شام خوردیم پدرم غلتید روی علیرضا و به شوخی گفت  که تو پدر منو درآوردی تو چطور بچه ای هستی؟ میزنمت و....!

شهید علیرضا نگاهی به من کرد و گفت پیرمرد نمیداند که ما بسیج امام هستیم و امام قلب تپنده جهان اسلام هست و خیال میکند که با این کارها میتواند بسیجی ها را خاک بکند. یکجوری از من اجازه خواست که کاری بکند پدرشان حساب ببرد از بچه بسیجی ها ( با خنده اینجا را تعریف میکنند) و بعد ایشان یواش یواش پاهایشان را بردند زیر شکم پدرمان و آرام آرام ایشان را بردند هوا و یکهو پدرم گفت ووووو هووووهووووو چیکار میکنی ؟( خنده شدید از یادآوری خاطره) و ایشان هم با خنده گفتند به هرحال خواستم بگم بسیجی کم نیست ! وما هم غرق خنده و شادی ...

 

ایشان نامحرم اند

 اینقدر هم که خداباور بود و تربیت خدایی داشت که ایشان حتی ، لباسهاش رو نمیداد زن داداشش بشوره و میگفت ایشان نامحرم هستند و نمیشود، و هرچقدرم خانم من اشاره میکرد که مگر من مردم ؟ من میشورم ولی ایشان میگفت نه زن داداش خودم میشورم و میرفت داخل حمام و درب رو هم میبست و خودش میشست.

ایشان همیشه سرشان را وقتیکه نامحرمی خانه بود بالا نمیگرفت .


اسلام آباد خبر : یه سوال خاص ، میخواهیم بدانیم شما صحت این مساله رو تایید میکنید که در یک عملیاتی همرزمان شهید زمانی به او می گویند که مواظب باش گلوله نخوری ولی ایشان میگن نترسید که بنده به دست عراقی ها شهید نمیشوم؟

بله درسته ، من از چند نفر از دوستان نزدیک علیرضا این مساله رو شنیدم. گویا وقتیکه ایشان به مشهد مقدس میرن ،در آنجا  با کسی ملاقات میکنند و خدا یک عنایات خاصی نصیب شان میکند ،در زمان عملیات مرصاد نیز شهید زمانی در مشهد هستندکه  به طریقی با علیرضا تماس می گیرن و برمیگرده.

منافقین بدتر از کفارند

عراق با پذیرش قطعنامه توسط امام خمینی (ره) خوی درنده بودنش دوباره گل کرد و از زمین و هوا دوباره حمله کرد به غرب و جنوب غربی و...میخواست بگوید که ایران ضعیف هست و از خودش ضعف نشان داده است.

در همین زمان سریعاً شهید علیرضا رو  از مشهد میارن  کرمانشاه تا اوضاع را کنترل کنه. در بینابین نبرد گویا به ایشان میگویند که مواظب باشید که اتفاقی برایتان نیافتد که شهید شدن شما ضایعه هست و جای شما را نمیشود پر کرد، ایشان هم با یک آرامش و تبسم خاصی میگوید که خیالتان راحت من به دست هیچ عراقی کثیفی شهید نمیشوم مگر کسیکه خونش از خون عراقی ها کثیف تر است.

اسلام آباد خبر : منظورشان منافقین بود؟

بله - منافقین

 

اسلام آباد خبر : گویا ایشان همانجا به نوعی اشاره میکنند به اینکه دشمن روبرو در عملیات مرصاد منافقین هستند و نه عراقی ها به خصوص که در ابتدای نفوذ گسترده منافقین اغلب نیروهای مسلح حاضر در منطقه این تصور را داشتند که نیروهای متجاوز هویت عراقی دارند و حال هم شهید زمانی اشاره میکند به هویت اصلی اینها و هم اینکه به دست چه کسانی شهید میشود؟

 

بله- ایشان آنطور اشاره میکنند. بعد از عملیات موفقمندانه که دارن ، شب در منطقه سنگان دیره گیلان غرب در حال استراحت هستند و شهید زمانی  غرق خواب است ،در این حال به آقای مطفری همرز شهید علیرضا میفهمانند که منافقین از منطقه دالاهو و کرند رد شدند و اسلام آباد را گرفتند.

آقای مظفری میگه رفتم بالا سرش و سه بار گفتم علی ...علی ...علی ...

گفت ها؟

گفتم منافقین ؟

یهو ایشان گفتند منافقین چی ؟

گفتم منافقین اسلام آباد را گرفتند.

یک مرتبه ایشان میگویند: وای اسلام آباد....منافقین؟ اسلام آباد ؟( شهید زمانی دستشان را میگذارند روی سرشان و این جمله را میگویند)

آقای مظفری ادامه می دهد  که شهید علیرضا با یک روحیه خاص و با یک نورانیت و بشاشیت حاصی از جا پا شد و گفت بریم نیروها را بازسازی کنیم.

به هر اولین نیرویی که از نبی اکرم(ص) خودش را میرساند اسلام آباد گروهان نصر گردان حمزه سیدالشهدا شهید زمانی هست. که اینها میان اینجا و درگیر میشن.

در مرحله اول اینها از منطقه پادگان سلمان فارسی زواره کوه به سمت شهر روانه میشن  و پاکسازی میکنن و موفق میشن  تا میدان امام جلو بیان و در میدان امام سنگر میگیرن. توی شنود ارتباطات منافقین بچه های خودی متوجه میشن که اینها میخوان بچه ها را محاصره کنند و دوستان هم تصمیم میگیرند عقب نشینی کنند به سمت کارخانه قند تا در محاصره نیافتند.

برمیگردند کارخانه قند و در اونجا نبرد اصلی رخ میده،حاج بهروز مرادی معاون کنونی رئیس جمهور( معاون برنامه ریزی ریاست جمهوری) مسئول ارشد شهید علیرضا بود و ایشان درسخنرانی شان هق هق گریه میکردند و میگفتند ما چه شخصی را از دست دادیم. این جوان رشید 21 ساله چقدر شجاعت و تدین داشت که با وصف فرمانده بودنش با آر پی جی تجهیزات ارتباطی و زرهی منافقین رو خودش نابود میکرد.

یکی از همرزمان شهید علیرا تعریف می کرد که هروقت ما در منطقه عملیاتی میشد پیروزی به دست میاوردیم چادری میزدیم و به عنوان بیت الحزان شهید زمانی مداحی میکرد با اون صدای خاصی که داشت همه بچه ها رو وادار به گریه می کرد.

اسلام آباد خبر :در پایان اگر صحبتی دارید ، بفرمائید :

باید از آبهای خروشان اروندرود پرسید که شهید علیرضا کی بود ؟ باید از آسمان کبودی که نظاره گر این بسیجیان و راز و نیازهایشان بود باید پرسید که اینها کی بودند ؟ من خیلی عاجزتر از آن بودم که بخواهم از تقوا و تدین و شب زنده داری و شجاعت و رشادت فرزندان امام و رهبری چیزی بگمو از شما هم تشکر میکنم که این شرایط رو فراهم کردید تا گوشه ای از دلاورمردی های آن شهید بیان شود.

شهید زمانی


 

 

 

 

 

    نظر شما

    دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد

    پربازدیدترین ها