وبلاگ طوبی للغرباء!

انّی مهاجرٌ الی ربّی

کد خبر: 34608
|
17:09 - 1392/04/22
نسخه چاپی
كوله بارش را برداشت و به راه افتاد.رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت:تا كوله بارم از خدا پر نشود بر نخواهم گشت.نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود...

كوله بارش را برداشت و به راه افتاد.رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت:تا كوله بارم از خدا پر نشود بر نخواهم گشت.نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود.مسافر با خنده رو به درخت كرد و گفت:  چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن.و درخت زير لب گفت:ولي تلخ تر آنست كه بروي و بي ره آورد برگردي.كاش ميدانستي آنچه در جستجوي آني، همين جاست.

                                                   



مسافر رفت و گفت:يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گل است، او هيچگاه لذت جستجو را نخواهد يافت.
نشنيد كه درخت پاسخ داد:اما من جستجو را از خود آغاز كرده ام و سفرم را كسي نخواهد ديد، جز آنكه بايد .مسافر رفت در حاليكه كوله اش سنگين بود.

هزار سال گذشت، هزار سال پر پيچ و خم، هزار سال پست و بلند.
مسافر بازگشت.رنجور و نا اميد.خدا را نيافته بود ، اما غرورش را گم كرده بود.به ابتداي جاده رسيد. جاده اي كه روزي راه خود را از آن آغاز كرده بود.درختي هزار ساله، بلند بالا و سرسبز كنار جاده بود.زير سايه اش نشست تا لختي بياسايد.مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را مي شناخت.

درخت گفت:سلام مسافر ، در كوله ات چه داري، مرا هم ميهمان كن.
مسافر  گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده ام ، كوله ام خالي است و هيچ چيز ندارم.درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري.اما آن روز كه مي رفتي، در كوله ات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كوله ات جا براي خدا هست.و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت.

دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشم هايش از حيرت درخشيد .
گفت:هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته، اين همه يافتي!درخت گفت:زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم . و پيمودن خود ، دشوارتر از پيمودن جاده هاست.

    نظر شما

    دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد